- آبی کبالت پنجره را آنقدر تند آن باز می‌کنم که لبه‌‌اش به پیشانی‌ام می‌خورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شده‌اند. دست به پیشانی‌ام می‌کشم و خون روی آن را پاک می‌کنم. دوباره به خیابان نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چه خبر شده است. یک دفعه او را می‌بینم. پیراهن آبی‌اش وسط ازدحام جمعیت توجه‌ام را جلب می‌کند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانی‌ام شره می‌کند. از کنار ابرویم احساسش می‌کنم که وارد چشمم می‌شود. یک لحظه چشمم را می‌‌بندم و با دست آن را پاک می‌کنم. به خیابان که نگاه می‌کنم نیست. به طرف دستشویی می‌روم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمی‌توانم ببینم. از راه پله‌ها به سرعت پایین می‌روم. در باز است و اغلب همسایه‌ها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم می‌اندازم، پیدایش نمی‌کنم. بین جمعیت همهمه‌ای است. به سر خیابان می‌روم و برمی‌گردم. بعد تا ته خیابان را هم می‌گردم. نیست. به کلی ناامید می‌شوم. همین که به طرف خانه برمی‌گردم دوباره او را می‌بینم. درست از روبرویم می‌آید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس می‌کنم اصلن مرا نگاه نمی‌کند. دلم می‌خواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان می‌رود و ناپدید می‌شود. دوباره خون توی چشمم شره می‌کند. دست روی زخمم می‌گذارم و به خانه می‌روم. سرم مورمور می‌شود و می‌خارد. گوش‌هایم زنگ می‌زند. #تبخال #شهریار_قنبری
داستان کوتاه می‌کنم ,خیابان ,می‌روم ,می‌شود ,می‌کند ,پیشانی‌ام ,نگاه می‌کنم ,داخل خیابان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاوره و اجرای علائم ایمنی آتش نشانی گرمایش برودت پارس diox مهدیه دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد آقای وکیل شیراز مرداب آشپزی